اشتباه کردم
از همان اول دردهای دلم را خاک کردم ، خوشی هایم را زنده نگه داشتم
هر بار که گریه میکردم ، به دردهای مدفون در خاک دلم آب می رسید .
دردهایم بعد از مدتی ریشه دادند ، شادی هایم زرد شدند ، غمهایم رشد کردند
جوانه زدند
درخت شدند .
کینه هایم برایشان مثل کود بود ، شادی هایم خشک شدند ، مردند.
حالا درخت غم دارم در دلم ، درختی چهار فصل !
درختی که مثل کاج بلند است و به همان اندازه میوه هایش به درد نخور !!
آری ، اشتباه کردم
یک شب حماقتی می کنم ، به ازای تمام یک روزهای شروع قصه ی تاریخ و تمام یک شب حماقت های عمرم !